مرا چو شب هجر اضطراب بگدازد


قرار در دل و در دیده خواب بگدازد

برای شربت بیمار عشق او، رضوان


گل بهشت به عزم گلاب بگدازد

عطای او به گنه جلوه ها کند فردا


که رستگار ز ننگ ثواب بگدازد

دمی که شمع من آید ز انجمن بیرون


ز نور شعلهٔ حسن، آفتاب بگدازد

ز اضطراب هلاک ، نظاره کن، عرفی


که حیرت رخ ما ز اضطراب بگدازد